آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
موضوعات
آمار
امکانات جانبی
جدید ترین مطالب
درباره ما
|
دانشمند مسلمان مصری دکتر عبد الباسط محمد توانست با ساختن قطره ی چشم برای درمان آب مروارید با الهام گرفتن از سوره یوسف به دو مجوز اختراع بین المللی یکی از آمریکا و دیگری از اروپا دست یابد.
دانشمند مسلمان مصری دکتر عبد الباسط محمد سید پژوهشگر مرکز ملی تحقیقات وابسته به وزارت پژوهش علمی و فناوری مصر یک روز صبح هنگامی که در حال تلاوت سوره ی یوسف علیه السلام بود آن قصه ی عجیب وی را به تأمل
خوشاآنانکه قبل ازتانگومردند
بدون لاین وواتسآپ جان سپردند
خوشاآنانکه دروایبرنرفتند
به دورازفیسبوک درخاک خفتند
همانهائی که ازتانگوبریدند
زاینترنت به اونترنت پریدند
همانهائی که یک فایلم نداشتند
کامنت عشق برعالم نوشتند
همانهائی که خیلی کاردرستند
به این پست مجازی دل نبستند
همانهاکه سعادت راخریدند
شهادت لایک کردند و پریدند
درژاپن مردمیلیونری برای دردچشمش درماني پیدا نمیکرد
بعداز ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت
راهب به او پیشنهادکردبه غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند
وی پس ازبازگشت دستورخرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند
همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر دادند و چشمان او خوب شد.
تااینکه روزی مرد میلیونر راهب رابرای تشکربه منزلش دعوت کرد
زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسدجویای حال وی میشود
مردمیلیونر میگوید: خوب شدم ولی این گرانترین مداوایی بود که تابه حال داشته ام...
راهب باتعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام
برای مداوا تنهاکافی بود عینکی باشیشه سبز تهیه ميكرديد !!
برای درمان دردهايت،نمیتوانی دنیاراتغییردهی.بلکه باتغییرنگرشت میتوانی دنیارابه کام خوددربیاوری تغییردنیاکاراحمقانه ایست ولي تغییرنگرش ارزانترين و موثرترين راه است
سلام میدونم طولانیه ولی ارزش خوندنش رو داره اگه دلتون شکست منو هم دعا کنید.
(احمد) نقل میکرد:
این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.
زنم بهم گفت:
مامانم بابامو صدا زد که در شیشه سس رو باز کنه
پدرم بعد از کلی کلنجار نتونست
منم خیلی راحت درش رو باز کردم و گفتم :اینم کاری داشت؟؟
پدرم لبخندی زد و گفت:
یادته وقتی بچه بودی من در شیشه رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه؟
بدجوری بغض گلمو گرفت..
سلامتی همه باباها
................واما ..................
تنهابازمانده ی یک کشتی شکسته توسط جریان آب به جزیره ای دورافتاده برده شد.
اوبا بیقراری به درگاه خداوند دعا کردتانجات پیداکند.
ساعت هابه اقیانوس چشم میدوخت شایدنشانی ازکمک بیابد اماچیزی بچشم نمی آمد.
سرانجام باناامیدی تصمیم گرفت کلبه ای کوچک کنارساحل بسازدتاازخودووسایل اندکش محافظت کند.
یک روزپس ازآنکه ازجست وجوی غذابازگشت،
خانه ی کوچک رادرآتش یافت؛
اندک لوازمش دودشد وبه آسمان رفت.
بدترین چیزممکن رخ داده بود...
عصبانی واندوهگین فریادزد:
"خدایاچگونه توانستی بامن چنین کنی؟"
صبح روزبعدباصدای کشتی که به جزیره نزدیک میشد ازخواب برخاست؛
آن کشتی می آمد تانجاتش دهد..!
مردازنجات دهندگان پرسید:
"چطورمتوجه شدیدمن اینجاهستم?"
آنهاگفتند:"ماعلامت دودی که فرستادی دیدیم.!"
آسان میتوان دلسردشد،هنگامی که بنظرمی رسدکارها به خوبی پیش نمیرود،
امانبایدامیدمان را ازدست بدهیم زیراخدادرکنارماست،حتی درمیان درد ورنج...!
دفعه ی بعد که کلبه یا دلتان درحال سوختن است به یادآوریدکه آن شاید علامتی برای فراخواندن رحمت خداوند باشد.
درباره اتفاقات زندگی زود قضاوت نکنیم
وجود هرچیز و هرکس دلیلی دارد
به خدا خوش گمان باشیم
ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻣﯽ :
ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺟﻬﺎﻥ، 14 ﻣﻠﯿﻮﻥ ﻧﻔﺮ
7 ﻣﻠﯿﻮﻥ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ
5 ﻣﻠﯿﻮﻥ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺁﺳﯿﺎ
2 ﻣﻠﯿﻮﻥ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﭘﺎ
ﯾﮑﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﯾﻘﺎ
بقیه در ادامه مطلب
اين يكي از بهترين مطالبي هست كه خوندم و واقعا منو به فكر واداشت.حتما بخونين وبهش فكر كنين و سعي كنين از زندگي تون لذت ببرين:
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﺳﺘﯿﻮجابز،ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺷﻐﻠﯽ، ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺘﯽ ﺭﻓﺖ. ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺮﮐﺖ، ﯾﮏ ﻭﺭﻗﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﺘﯿﻮ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ.
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﻫﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ:
ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻧﻰ ، ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻯ ﺧﻠﻮﺕ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﻰ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ، ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ، ﺍﯾﻦ ﭘﺎ ﻭ ﺁﻥ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﮐﻤﮏ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﻯ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﻤﮑﻰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﻮﺩ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻏﺰﻝ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ.
ﺩﻭﻣﯿﻦ ﻧﻔﺮ، ﺻﻤﯿﻤﻰ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﻰ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ، ﻋﺸﻖ ﺷﻤﺎﺳﺖ!
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺭﻭﯼ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻰ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ؟
دوستتون؟
عشقتون؟
ﺟﻮﺍﺑﻰ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﯿﻮ ﻧﻮﺷﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻣﺘﻘﺎﺿﻰ، ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺁﯾﺪ.
ﭘﺎﺳﺦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ:
ﻣﻦ ﺳﻮﺋﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺍﻡ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻘﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕاه منتظرمیمانم شایداتوبوس آمد!
ميگويند مردى در حرم امامزاده ای اختيار ادرارش را از کف داد و در صحن او شاشيد. مردم خشمگين شدند به سمت او هجوم برده و خواستند كه او را بكشند. مرد كه هوش و فراستى داشت فرياد زد كه ایهاالناس من شاش بند بودم و امام مرا شفا داد. به يك باره مردم شاش او را بعنوان تبرك!! به سر وصورت خود ماليدند.ما این هستیم و بس.
شادروان دهخدا
ﯾﻪ ﭘﯿﺠﯽ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻈﻨﻮﻥ ﮐﻪ :
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ ..
ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﺶ ﺑﺰﻧﮕﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﻟﻮ ﮔﻔﺘﻨﺸﻮ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﯼ ... ؟
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ،ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﯿﺎﻣﺸﻮ ﺑﺸﻨﻮﻡ :
ﺳﻼﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺍﻻﻥ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﻠﻔﻨﺘﻮﻧﻮ ﺑﺪﻡ ﻟﻄﻔﺎ ﭘﯿﻐﺎﻣﺘﻮﻧﻮ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ
ﻣﻨﻢ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﭘﯿﻐﺎﻡ میذﺍﺷﺘﻢ :
ﺳﻼﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺻﺪﺍﺗﻢ ، ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﭘﯿﺸﺖ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺷﻤﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮ ﺩﻟﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺸﻪ.
ﮐﺎﺷﮑﯽ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﯾﻦ ﺗﻠﻔﻨﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ.
دیروز روز فدا شدن بود ، امروز روز فدایت شوم!
دیروز باهم به دشمن میزدیم، امروز برای هم میزنیم!
دیروز برای دین روی مین میرفتیم، امروز برای کابین روی دین میرویم!
دیروز در اوج گمنامی پاتک میزدیم، امروز برای شهرت ومقام جفتک!!
دیروز جزیزه مجنون را دیوانه کردیم...اما...امروز مجنون جزیره ایم...!
آنجا برای شهادت سبقت میگرفتیم، اینجا برای ریاست!
آنجا همه چیز صلواتی بود،اینجا همه چیز قروقاطی...!
آنجا با خدا دست میدادیم،اینجا خدا را از دست میدهیم...!
آنجا همه چیز را با خدا میخواستیم،اینجا همه چیز را با خدعه!
خمپاره های شصت هم غیرتمان را ننشاندند...اما ...نشست های پست چطور!
خلاصه اینکه اگه دیروز روز تفنگ بود و جنگ،امروز باید روز فهم باشد وفرهنگ وگرنه سقوط حتمی است
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاض و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميكنه كه: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يك مشت ايروني داريم توي بهشت كه فكر ميكنن اومدن خونه باباشون! به جاي لباس و رداي سفيد، همه شون لباس هاي مارك دار و آنچناني ميخوان! هيچ كدومشون از بالهاشون استفاده نميكنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايي نميرن! اون بوق و كرناي من هم گم شده... يكي از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبري نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوي دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميكنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتي ديدم بعضيهاشون كاسبي هم ميكنن و حلقه هاي بالاي سرشون رو به بقيه ميفروشن .
خدا ميگه: اي جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اينها هم كه گفتي، خيلي بد نسيت! برو يك زنگي به شيطان بزن تا بفهمي درد سر واقعي يعني چي!!!
جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان... دو سه بار ميره روي پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بفرماييد؟
جبرئيل ميگه: آقا سرت خيلي شلوغه انگار؟
شيطان آهي ميكشه و ميگه: نگو كه دلم خونه... اين ايرونيها اشك منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو ميكنم اين طرف، اون طرف يه آتيشي به پا ميكنن! تا دو ماه پيش كه اينجا هر روز چهارشنبه سوري بود و آتيش بازي!... حالا هم كه... اي داد!!! آقا نكن! بهت ميگم نكن!!! جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميكنن كه جاش كولر گازي نصب كنن...
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فيلسوف است.
کسی که راست و دروغ برای او يکی است ؛ چاپلوس است.
کسی که پول ميگيرد تا دروغ بگويد ، دلال است.
کسی که دروغ میگويد تا پول بگيرد ، گدا است.
کسی که پول میگيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد ، قاضی است.
کسی که پول میگيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد ، وکيل است
کسی که جز راست چيزی نمیگويد ، بچه است
کسی که به خودش هم دروغ میگويد ، متکبر است.
کسی که دروغ خودش را باور میکند ، ابله است.
کسی که سخنان دروغش شيرين است ، شاعر است.
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ میگويد ، همسر است.
کسی که دروغ میگويد و قسم هم میخورد ، بازاری است.
کسی که دروغ میگويد و خودش هم نمیفهمد ، پر حرف است.
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست میپندارند ، سياستمدار است
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ میپندارند و به او میخندند ، ديوانه است
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد.
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه!
بچه ها خندیدند. اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
تقسيم بندي موجودات زنده تغيير کرد.
جانوران
گياهان
اینترنتیان
اين دسته آخر موجودات عجيبي هستن..
نه به غذا نه به آب و نه به اکسيژن نياز دارند...
آنها فقط به اينترنت و دنياي مجازي نياز دارند..
داشتم به میهمانم می گفتم که اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم، نرسیده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم، او تعارف کرد و گفت راحت است من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یکدفعه حس کردم چقدر راحت تر است.
سه سالی می شود خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده اگرچه اکثر اوقات به دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ایم، بعد یاد همه روکش های روی اشیای زندگی خودم و اطرافیانم میفتم، روکش های روی موبایل ها، شیشه ها، روکش های صندلی ماشین، روکش های روی کنترل های تلویزیون، روکش های روی لباس های کمد و...
همه این روکش ها دال بر پذیرش دو نکته است یا بر نامیرایی خود باور داریم و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم.
هر روز در روابط روزمره مان نیز همین روکش ها را بر رفتارمان می گذاریم تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم.
نقاب ها و روکش ها را استفاده می کنیم برای اینکه اعتقاد داریم اینطوری شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بیشتر و بهتر شود.
میگن شیطان با بنده ای همسفرشد موقع نمازصبح بنده نماز نخوند موقع ظهر وعصرهم نمازنخوند موقع مغرب وعشاء رسید بازم بنده نماز بجای نیاورد.
موقع خواب شیطان به بنده گفت من باتو زیریک سقف نمیخوابم چون پنج وقت موقع نماز شد وتویک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان براین سقف نازل بشه که من هم باتو شامل بشم
بنده گفت توشیطانی ومن بنده خدا .چطور غضب برمن نازل بشه؟
شیطان درجواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدانکردم ازبهشت رانده شدم وتاروز قیامت لعن شدم درصورتیکه تو از صبح تاحالا بایدچندسجده به خالق میکردی ونکردی وای به حال تو که ازمن بدتری؟؟؟؟
خبر فوری
لطفا همه سریع به اشتراک بزارید :
تا فردا صبح whatsapp هم فیلتر میشه لطفا موارد زیر را بخوانید و سریع ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ :
1- ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻭﺍﺭﺩ Setting شوید ﺑﻌﺪ ﺳﭙﺲ ﺗﻤﺎﻡﺗﯿﮑﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﯿﮏ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺗﯿﮏ 2 ﺗﺎ ﺑﻪ ﺁﺧﺮ
2 - از whatsapp بیرون بیایید و وايبر را از روی گوشی خود حذف کنید
3 -ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯿﺪ
4 - ﻣﺠﺪﺩﺍ whatsapp را نصب کنید و وارد شوید
5 -حالا دوباره خارج شوید و وارد شوید
6 - ﺩﻭﺗﺎ دراز نشست رفته ﻭ بلافاصله ﭘﺸﺘﮏ ﺑﺰﻧﯿﻦ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﭼﺮﺥ بزﻧﯿﻦ و ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﻝ ﻭﺍﯾﺴﯿﻦ
7 -ﮔﻮﺷﯽ رو ﺑذﺍﺭﯾﻦ ﺭﻭ ﺳﺮﺗﻮﻥ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﺗﻒ ﺑﻨﺪﺍﺯﯾﻦ
8 - ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻭﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯿﺪ
9 - ﺍﯾﻨﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻪ share ﮐﻨﯿﻦ
10 - ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻧﮑﻨﯿﻦ ( ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻤﻪ ).یکی ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ گوشیش سوخت
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد .
معلم هم داشت همه بچه ها را تشویق می کرد که دور هم جمع شوند .
معلم گفت : ببینید چقدر قشنگه که سال ها بعد وقتى همه تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگویید : این احمده ، الان دکتره . یا اون مهرداده ، الان وکیله .
یکى از بچه ها از ته کلاس گفت : این هم آقا معلمه ، الان مرده .
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود . در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند ، قطار شروع به حرکت کرد .
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : " پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند . " مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان ، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد ، متعجب شده بودند .
ناگهان پسر دوباره فریاد زد : " پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابر ها با قطار حرکت می کنند . " زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد : " پدر نگاه کن باران می بارد ، آب روی من چکید . "
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند : " چرا شما برای مداوای پسر تان به پزشک مراجعه نمی کنید ؟! "
مرد مسن گفت : " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم . امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند ! "
کودکی به مامانش گفت ، من واسه تولدم دوچرخه می خوام . بابی پسر خیلی شری بود . همیشه اذیت می کرد . مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت برات بگیرم ؟ بابی گفت ، آره . مامانش بهش گفت :
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ، کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند . سنگ زیبایی درون چشمه دید . آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .
در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود . کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .
مرد گرسنه هنگام خوردن نان ، چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت : « آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ » زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .
چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت : « من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . » بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت : « من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم . به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟ »
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد . او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه اى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد .
در یک بخش ، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگ تر بود .
ماهى کوچک ، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد .
او براى شکار ماهى کوچک ، بار ها و بار ها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامریی که وجود داشت برخورد مى کرد ، همان دیوار شیشه اى که او را از غذاى مورد علاقه اش جدا مى کرد .
پس از مدتى ، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت . او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک ، امرى محال و غیر ممکن است !
در پایان ، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت . ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن سوى آکواریوم نیز نرفت !!!
می دانید چرا ؟
دیوار شیشه اى دیگر وجود نداشت ، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت تر و بلند تر مى نمود و آن دیوار ، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش !
دانشمندان برای بررسی تعیین میزان قدرت باور ها بر کیفیت زندگی انسان ها آزمایشی را در « هاروارد یونیورسیتی » انجام دادند :
80 پیرمرد و 80 پیرزن را انتخاب کردند . یک شهرک را به دور از هیاهو برابر با 40 سال پیش ساختند . غذا های 40 سال پیش در این شهرک پخته می شد . خط روی شیشه های مغازه ها ، فرم مبلمان ، آهنگ ها ، فیلم های قدیمی ، اخباری که از رادیو و تلویزیون پخش میشد ، را مطابق با 40 سال قبل ساختند . بعد این 160 نفر را از هر نظر آزمایش کردند : تعداد موی سر ، رنگ موی سر ، نوع استخوان ، خمیدگی بدن ، لرزش دست ها ، لرزش صدا ، میزان فشار خون ... بعد این 160 نفر را به داخل این شهرک بردند ، بعد از گذشت 5 الی 6 ماه کم کم پشتشان صاف شد ، راست می ایستادند ، لرزش دست ها بطور ناخودآگاه از بین رفت ، لرزش صدا خوب شد ، ضربان قلب مثل افراد جوان ، رنگ مو های سر شروع به مشکی شدن کرد ، چین و چروک های دست و صورت از بین رفت . علت چه بود ؟ خیلی ساده است . آن ها چون مطابق با 40 سال پیش زندگی کردند ، باور کرده بودند 40 سال جوان تر شده اند . انسان ها همان گونه که باور داشته باشند می توانند بیندیشند . باور های آدمی است که در هر لحظه به او القا می کند که چگونه بیندیشد .
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﺑﭙﺮﺩ ﻧﺸﺪ ﻛﻪ ﻧﺸﺪ . ﺍﻭ ﻣﻲﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ.
ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﮕﺬﺭﺩ ... ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻲﺯﺩ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ .
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ .
ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪ .
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ . ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱ ﺩﺍﺷﺖ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻲﺩﻳﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻣﻲﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎ ﺭﻭﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ . ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﭘﺮﻳﺪ .
ﻭ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ ﭘﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﻮﻳﺶ ﻧﻤﻲﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻧﻤﻲﺷﻜﻨﺪ, ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﺘﻲ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﻳﺶ ﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻲﭘﺮﺳﺘﺪ ﻭ ......
ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ
شاگردی از استادش پرسید « عشق چیست » ؟
استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی .
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید « چه آوردی » ؟
و شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هرچه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پر پشت ترین ان ها تا انتهای گندم زار رفتم .
استاد گفت عشق یعنی همین !
شاگرد پرسید پس « ازدواج چیست » ؟
استاد به سخن آمد که به جنگل برو و بلند ترین و زیبا ترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی .
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید « چه شد » ؟
او در جواب گفت به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم . ترسیدم که اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم .
استاد گفت : « ازدواج یعنی همین » !
رییس یک کارخانه بزرگ معاون خود را احضار مى کند و به او می گوید : " روز دوشنبه ، حدود ساعت 7 غروب ، ستاره دنباله دار هالی دیده خواهد شد . نظر به اینکه چنین پدیده ای هر 78 سال یکبار تکرار می شود ، به همه کارگران ابلاغ کنید که قبل از ساعت 7 ، با به سر داشتن کلاه ایمنی ، در حیاط کارخانه حضور یابند تا توضیحات لازم داده شود . در صورت بارندگی مشاهده هالی با چشم عریان ( غیر مسلح ) ممکن نیست و به همین خاطر کارگران را به سالن نهارخوری هدایت کنید تا از طریق نمایش فیلم با این پدیده شگفت آشنا شوند " .
معاون خطاب به مدیر تولید : " بنا به دستور جناب آقای رییس ، ستاره دنباله دار هالو روز دوشنبه بالای کارخانه طلوع خواهد کرد . در صورت ریزش باران ، کلیه کارگران را با کلاه ایمنی به سالن نهار خوری ببرید تا فیلم مستندی را درباره این نمایش عجیب که هر 78 سال یکبار در برابر چشمان عریان اتفاق می افتد ، تماشا کنند " .
مدیر تولید خطاب به ناظر : " بنا به درخواست آقای معاون ، قرار است یک آدم 78 ساله هالو با کلاه ایمنی و بدن عریان در نهارخوری کارخانه فیلم مستندی درباره امنیت در روز های بارانی نمایش دهد " .
ناظر خطاب به سرکارگر : " همه کارگران بایستی روز دوشنبه ساعت 7 لخت و عریان در حیاط کارخانه جمع شوند و به آهنگ بارون بارونه گوش کنن " .
سرکارگر خطاب به کارگران : " آقای رییس روز دوشنبه 78 سالش می شود و قرار است در حیاط کارخانه و سالن نهار خوری بزن و بکوب راه بیفته و گروه هالو پشمالو برنامه اجرا کنه . هر کس مایل بود می تونه برهنه بیاد ولی کلاه ایمنی لازمه ! "
مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان .
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است ؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد .
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد .
ذوالنون در جواب به مرد گفت : حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است .
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند !
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهر فروشان مطلع ساخت .
پس ذوالنون به او گفت : دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است .
قدر زر زرگر شناسد ؛ قدر گوهر ، گوهری !
در زمان آغا محمد خان قاجار ، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت ، نزد صدر اعظم شکایت برد .
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت : اشکالى ندارد ، مى توانى به اصفهان بروى .
مرد گفت : اصفهان در اختیار پسر برادر شماست .
گفت : پس به شیراز برو .
او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست .
گفت : پس به تبریز برو .
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست .
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد : چه مى دانم برو به جهنم .
مرد با خونسردى گفت : متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد .
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ ها بحث مى کرد .
معلم گفت : از نظر فیزیکى غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم الجثه اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد .
دختر کوچک پرسید : پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد ؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى تواند آدم را ببلعد . این از نظر فیزیکى غیر ممکن است .
دختر کوچک گفت : وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى پرسم .
معلم گفت : اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى ؟
دختر کوچک گفت : اونوقت شما ازش بپرسید .
میگن دوتا معتاد خرما مى خوردند و هسته هاشو به سمت هم پرتاب مى کردند
یکیشون گفت اشغر میدونی ما داریم چی کار می کنیم!؟
گفت نه.
گفت پشر ما داریم جنگ هشته ای میکنیم،اونم بین دو ابر قدرت
********************
دكتر درجه تب ميزاره زيرزبون هردمبیل خان وقتي برميگرده ميبينه درجه نيست!ميگه درجه کو؟ميگه کپسولو میگی،باهربدبختي بود قورتش دادم الحمدلا خيلي بهترم!!
********************
ازهردمبیل خان پرسیدند چرا كوچتون آسفالت نشده؟ ميگه:بسم الله رحمن رحيم باسلام خدمت بينندگان عزيزوپرسنل محترم شهرداري ومقام معظم رهبري وخانواده محترم شهدا و ايثارگران؛بنده هردمبیل خان هستم و مال اين كوچه نيستم.
اوایل ترم بود.صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه.
چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون.
سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از پسرای آس و خوشتیپ کلاس جلو نشسته!
یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد!
با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم:
کرایه ی آقارو هم حساب کنید!
پسره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه ...
اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا!
منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم!
می گفتم به خدا اگه بزارم!تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده!
همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه! خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم،
بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟!
یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم!
الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم آقای خوشتیپ
کرایه ی جفتمونو حساب کرد!ولی از خنده داشت میترکید! :|
داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت:
پیش میاد عزیزم ناراحت نباش! موافقی ناهارو با هم بخوریم؟!
حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم! :(
خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم : باشه !!
این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم
ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو "مستضعف" سیو کرده
واسه بازی پرسپولیس و استقلال خوزستان رفته بودم استادیوم ، آخرای بازی بود که یکی از دوربینهای صدا سیما زوم کرده بود روی من بیچاره و داشت زنده ، تصویرم رو پخش میکرد!!
من از خدا بیخبر هم انگشتم رو تا ته کرده بودم تو دماغم و 360 درجه میچرخوندم ... بعد انگشتم رو در اوردم و مالیدم به لباس نفر کناریم!!
بعد از چند لحظه مهرناز باهام تماس گرفت و با گریه بهم گفت :
خاک تو سرت ، بی فرهنگ.! فقط میخواستی ابروی من رو جلو دوستام ببری... دیگه یه لحظه هم نمیخوام ببینمت!! تا اومدم بگم چی شده زرتی قطع کرد!!
هنوز گوشیم رو تو جیبم نزاشته بودم که بابام تماس گرفت و گفت:
حالا به جا دانشگاه میپیچونی میری فوتبال ببینی اره !!! امشب اومدی خونه اون دماغت رو صاف میکنم ، پسره ی بی شخصیت!!
اونم زارت قطع کرد!!
دوباره گوشیم صداش در اومد. اینبار جاسم بود... دوستم.. گفت:
اقا چه صحنه ای بود... کلی خندیدیم با بچه ها... یادت باشه اومدی یه دکتر زیبایی بهت معرفی کنم ، اون دماغت رو عمل کنی!!
زارت قطع کرد!!
هنوز تو شوک حرفای این سه نفر بودم که دیدم ، نفر کناریم داره با عصبانیت نگام میکنه و یهو یه کشیده ی محکم خابوند تو گوشم و گفت:
تا تو باشی دفعه ی بعد اشغالای دماغت رو با لباس این و اون پاک نکنی!!
.
.
.
یعنی اگه من دستم به اون فیلم بردار برسه...
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن، بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بالاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید تا بالاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه
که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت خب حالا دستکشهات کجان؟ توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!
مردی می ره پیش کشیش تا اعتراف کنه. می گه: من در زمان جنگ جهانی دوم به یک مرد در خانه خودم پناه دادم.
کشیش می گه: خوب این که گناه نیست!
مرد می گه: ولی من بهش گفتم برای هر یک هفته ای که در خانه من بمونه باید ۵ دلار بپردازه.
کشیش می گه: درسته که کارت خوب نبوده، ولی تو با نیت خوبی این کار رو انجام دادی.
مرد می گه: اوه! متشکرم! خیالم راحت شد. فقط یه سوال دیگه…
کشیش می گه: بگو فرزندم.
مرد می گه: آیا باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟
طرف لکنت زبون داشته.
زنگ میزنه اورژانس که بیان جنازه ی همسایشو ببرن!
میگه: اااالو اااوورجانس ،این ههههمسسسایمووون ممممرده!
یه آمبولانس میفرررررستین؟!...
طرف میگه: آدرستون؟!
یارو تا میاد آدرسو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!.........
طرف میگه :ظفر منظورته ؟
میگه: نننننننـــنه!
طرف فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
یه هفته بعد همین اتفاق میفته بازم طرف میگه :آدرستون؟
باز زبونِ یارو بند میاد میگه: ظظظ ظ!
طرف میگه ظفر؟ میگه: ننننه!
باز مامور اورژانس فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!
یک! ماه رد میشه،باز طرف زنگ میزنه میگه:
اااااووووورژانس، این هههمسایمون ممممرده محلللمون بوی گند
گررررررفته یه آمبولانس بببفرستیییین!
طرف میگه :آدرستون؟!
باز زبون یارو بند میاد میگه: ظظظظ!
از اونور میگن :آقا منظورت ظفره؟!
طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛
آآآآررره کککککثافت
ککشووووندم آورددددمش ظفرببییییا بببرش
راننده کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ، سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !
رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
عضويت سريع
لینک دوستان